یاس سپید |
باران مین یاب دو _ سه ساعت قبل از عملیات، باد و باران تندی شروع شد. همه مطمئن بودیم که دیگر عملیات نمیشود و به خاطر اینکه دوباره توفیق از ما سلب شده است، گریه میکردیم. فرماندهی محور آمد. در کمال ناباوری گفت: باید امشب هر طور شده به خط دشمن بزنیم. بچهها دیگر روی پا، بند نبودند. عملیات آغاز شد. بمباران شیمیایی برادرم رمضان میگفت: یک بار نیروهای عراقی از طریق هواپیما بمبهای شیمیایی متعددی را اطراف ما ریختند. هنوز لحظاتی از بمباران نگذشته بود که ناگهان احساس کردیم باد تندی شروع به وزیدن کرد. به واسطه بز در منطقهی عملیاتی مرصاد در بیابانهای اسلامآباد به خودرویی تکیه داده بودم که دیدم بزی در صد قدمی من ایستاده است. دقت کردم دیدم ظاهراً پایش ترکش خورده است و لنگان راه میرود. حس کردم باید تشته باشد. از آب آشامیدنی خود برداشتم و به سمت بز رفتم. فرار کرد؛ دنبالش دویدم کمی که از ماشین دور شدم ماشین را با توپ زدند. باورم نمیشد که زندگی مرا خدا به واسطهی یک بز نجات داد. کوری دشمنان
ساعت 3 بعد از ظهر یگان ما وارد عمل شد. هوا به قدری گرم بود که نمیتوانستیم گوشی بیسیم را در دست بگیریم. همه از حال رفته بودند. داخل کانال هم خیلی تنگ بود. بیش از چند متر با عراقیها فاصله نداشتیم. دل به دریا زدم و رفتم بیرون و بالای کانال نشستم. به وضوح بعثیها را میدیدم و آنها هم بیشک مرا میدیدند؛ اما هیچ کس واکنشی از خود نشان نداد. واقعاً باورم شد که وقتی خدا بخواهد چشم دشمنان را کور میکند.
[ جمعه 90/6/25 ]
شب قبل از شهادت یحیی خواب دیدم سید بزرگواری که دفترچه ای در دست دارد به سمت من آمد و به من گفت نام پسرت در این دفترچه نوشته شده است باید این دفترچه را امضا کنی. من به او گفتم من امضا بلد نیستم. سید گفت: انگشت بزن و من انگشت زدم . فردای آنروز به هرکس میرسیدم میگفتم یحیی من شهید می شود اما کسی باور نمیکرد بعضیها هم به من میخندیدند. همان روز خبر رسید که یحیی شهید شده است... "مادر شهید یحیی ابراهیمیان " شهیدی که در شب احیا به دنیا آمده بود و در شب احیا هم شهید شد. [ پنج شنبه 90/6/24 ]
خاطره نخست: مسجد اباذراو در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه میکرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش میکرد. قطرههای خون میچکید. خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشته بود، رد میشد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد میشد و کتابی در دستش بود، حالا میبیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه میکشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد. مادر گفته بود: خون خواب را باطل میکند. خیر است انشاء الله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمیآمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزردهاش کرده بود؟ خواهر با سینی چای وارد میشود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاء الله». خواهر به چشمهای او نگاه میکند، حتی نمیگوید: «این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاء الله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاء الله بمونی و بچههایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط میگوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین او مدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه میگوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود!؟ با چه سختی میان آن خانهها بین کوره راهها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند. شش یا هفت نفر، نامهایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خان سفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفر بانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: میخواهی اسمش را چه بگذاری؟ نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خان سفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفر بانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب میگذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفتهای، ده روزی شاید میشد نیم ساعت دیدت.
نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگیات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد میکنی ها! نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی...؟ خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانههای لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشو نههای مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال می شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امامها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟ نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟ خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟ نسرین گفت: من برای خداحافظی او مدم، این حرفها چیه؟ خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت! خاطره دوم: همه دور هم نشستهاند و از خانوادههایشان تعریف میکنند. دل تنگیها را نمیشود، پنهان کرد، هر کاری کنی بالاخره معلوم میشود. از لا بلای حرفها، درد دلها معلوم میشود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. میخواستند همدیگر را ببینند و از خانههایشان، خانوادهشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام میدادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا میداند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل میخرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم». نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟ فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟ نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم! فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم. ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچهها شهادتین تون را بگید. دلم شور میزنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورهات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را میگفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسیاش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود [ پنج شنبه 90/6/24 ]
تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود: - سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟ - سه تا، چه طور مگه؟ - هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد! - یا امام حسین! به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!» - منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی... - یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.» نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم. - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟ رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!» - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟ - حالا چی هست؟ - فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد. - بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه .... دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد. - آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103 [ دوشنبه 90/6/21 ]
مادر شهید "مصطفی صفری تبار" که فرزندش در درگیری های اخیر با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید در مراسم تشییع جنازه وی گفت: شهادت فرزندم را به من تبریک بگویید که به این جمله افتخار می کنم. پیکر پاک شهید صفری تبار به همراه شهید "سیدمحمود موسوی" روز پنجشنبه در بابل تشییع و در زادگاهشان به خاک سپرده شد. کلثوم یدالله زاده افزود: شهادت یکی از آرزوهای آقا مصطفی بود که برای برآورده شدنش همیشه از من می خواست که دعا کنم. او گفت : اکنون خوشحالم که فرزندم را در راه خدا و برای صیانت از مرز و بوم و ناموس اهداء کردم، زیرا پسرم هرگز امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی کرد و در هرلحظه ای که نیاز بود این فریضه الهی را انجام می داد. این مادر شهید تاکید کرد : مصطفی از بی حجابی زنان و دختران بسیار متنفر بود و همواره ما را به حجاب برای حفظ دین و تقوی دعوت می کرد. وی افزود: مصطفی بارها از خواهرانش نیز درخواست کرده بود که برای شهادتش دعاکنند و چندین بار هم برادر و خواهر با همدیگر در مورد شهادت حرف می زدند و زمزمه و گریه می کردند. مادر شهید صفری تبار گفت: وقتی خبر شهادت فرزندم را شنیدم بسیار خوشحال شدم که به آرزویش رسید و بلافاصله نماز شکر به جا آوردم. [ شنبه 90/6/19 ]
“… خبرهایی که از جبهه میرسید، به اطلاع امام میرساندیم. خبر سقوط خرمشهر را من به ایشان دادم. به خاطر دارم که یک روز قبل از ظهر بود که آقای مهندس غرضی، استاندار وقت خوزستان زنگ زدند و گفتند به امام بگویید خرمشهر سقوط کرده و آبادان نیز در معرض خطر سقوط است و بپرسید تکلیف چیست؟ گفتم گوشی را نگه دارید و با ناراحتی زیاد به داخل اتاق امام رفتم؛ دیدم اقامهی نماز میگویند و میخواهند نماز را شروع کنند. وقتی حالت سراسیمه و نگران مرا دیدند، پرسیدند: چه خبر است؟ گفتم آقای مهندس غرضی از ستاد مرکزی فرماندهی جنگ زنگ زده و میگوید خرمشهر سقوط کرده و آبادان نیز در معرض سقوط است و ایشان الان پشت تلفن منتظر جواب است. امام در حالی که «حیّ علی الصلاة» را گفته بود و میخواست «حیّ علی الفلاح» را بگوید با حالت خونسردی تمام فرمود: «بروید بگویید جنگ است، آقا جنگ است»؛ بعد ادامهی اقامه را گفت و نماز را شروع کرد.”
[خاطرات آیتالله سیدهاشم رسولی محلاتی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص123] [ شنبه 90/6/12 ]
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان هر چه جان بود سپردیم به آواز خدا سر به آیینه «الغوث» زدم در شب قدر دیدم این «قدر» همان آینه «خلّصنا»ست بیش از این ناز نخواهیم کشید از دنیا نکند چشم ببندم به سحرهای سلوک صبح با باده شوال و رجب آمده بود شام آخر شد و با گریه نشستم به وداع شعر از علی رضا قزوه [ شنبه 90/6/12 ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |